صفحه اصلی
اگر در مدرسه مولانا انسانِ امروز را بشناسیم، سرنوشت جمعی ما تغییر خواهد کرد
  • 22491 بازدید

دکتر طاهری در گفت‌وگو با روابط عمومی دانشگاه شهید بهشتی:

اگر ما در مدرسة مولانا انسان امروز را بشناسیم، سرنوشت جمعی ما تغییر خواهد کرد

دکتر قدرت‌الله طاهری، دانشیار با سابقه و اندیشمند دانشکدة ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شهید بهشتی است. ایشان دارای مطالعات و تألیفات گسترده در حوزة مولاناشناسی و حافظ‌شناسی هستند، آثار ایشان در حوزة مطالعات میان‌رشته‌ای نیز شناخته‌شده است. با ایشان در مورد مجازی‌شدن آموزش‌ها، شرایط موجود و البته حوزه‌های تخصصی گفت‌وگویی داشتیم که ذیلاً مطالعه می‌کنید.

  • به‌عنوان مدخل ورود به بحث بفرمایید که چرا رشتة ادبیات را برای تحصیل انتخاب کرده‌اید و چه شد که عضو هیأت علمی دانشگاه شهید بهشتی شدید؟

بسم الله الرحمن الرحیم. ادبیاتی‌شدن بنده داستانی دارد. من در سال 1364 وارد دانش‌سرای مقدماتی در استان زنجان شدم. آن زمان قزوین و زنجان یک استان را تشکیل می‌دادند و ما که قزوینی بودیم، وارد دانش‌سرای شهر قزوین شدم. در سال 1368 که فارغ‌التحصیل ‌شدم، شاگرد دوم استان بودم. آن موقع قانون این بود که کسانی که رتبه‌های اول تا سوم استان را می‌آورند، می‌توانستند بدون کنکور وارد دانشگاه شوند. به خاطر دارم که به ادارة کل آموزش و پرورش استان زنجان رفتم تا رشتة خودم را انتخاب کنم. ما سه نفر بودیم که با سلایق مختلف برای انتخاب رشته رفته بودیم. نوبت به من که رسید، به معاون مدیر کل گفتم که قصد دارم ادبیات بخوانم. ایشان گفت که «با ادبیات می‌توانی نان بخوری؟»! من گفتم بحث من اصلاً نان‌خوردن نیست، بلکه قصد دارم دنبال علاقه‌ام بروم. ایشان قصد داشت به لطایف‌الحیل من را مجاب کند که از ادبیات‌خواندن صرف نظر کنم، گفت که نکند بعد از دو هفته برگردی و بخواهی رشته‌ات را عوض کنی! بعد از تأیید، دیگر امکان تغییر رشته وجود ندارد. من گفتم تصمیمم جدی است و منصرف نمی‌شوم. ایشان هنوز قصد منصرف‌کردن مرا داشت و این بار گفت شما از ادبیات هیچ نمی‌دانی. به کارشناسی گفت برو و کتاب گلستان سعدی را بیاور تا ببینم اصلاً بلد است از روی گلستان بخواند. کتاب را آوردند و من خواندم و بالأخره راضی شد که من ادبیات بخوانم. من را به مقطع فوق دیپلم رشتة ادبیات در مرکز تربیت معلم استان زنجان فرستادند. فوق دیپلم را گرفتم و همان سال در المپیاد دانشجویان تربیت معلم استان شرکت کردم و نفر اول استان شدم. سپس به منطقة 1 رفتم که شش استان، از جمله تهران را در بر می‌گرفت و آن‌جا نیز رتبة اول را کسب کردم. در همان سال کنکور دادم و در دانشگاه شهید بهشتی پذیرفته شدم. من معلم هم بودم و هر هفته باید مسیر تهران تا بخش آوج استان قزوین را طی می‌کردم. به همین خاطر خیلی عجله داشتم که دوران کارشناسی سریع‌تر به پایان برسد. ترم‌ها را با 24 واحد پشت سر می‌گذاشتم تا بتوانم کارشناسی را سه‌ساله پاس کنم. همین طور هم شد و سه‌ساله توانستم مدرک کارشناسی خودم را اخذ کنم. در سال 1376 در کنکور شرکت کردم و رتبة 10 آزمون را کسب کردم. سپس در المپیاد شرکت کردم و رتبة ششم را اخذ کردم. بعد از آن در دانشگاه تربیت مدرس دوران کارشناسی ارشد و دکتری را گذراندم. سال 1383 از رسالة خودم دفاع کردم و وارد دانشگاه شدم. چند سالی در دانشگاه پیام نور بودم.

     در مورد این که فرمودید چرا دانشگاه شهید بهشتی را انتخاب کردم، مطلبی که می‌خواهم در پاسخ عرض کنم را تنها کسانی درک می‌کنند که سابقة تحصیل در این‌ دانشگاه را داشته باشند. دانشگاه شهید بهشتی به‌دلیل موقعیت جغرافیایی و بافت نیمه‌جنگلی و کوهستانی آن، محیطی اتوپیایی است. تمام فارغ‌التحصیلانی که از دانشگاه شهید بهشتی می‌روند، آرزوی بازگشت به این محیط را دارند. کم‌تر دانشگاهی چنین جذبه‌‎ای برای فارغ‌التحصیلان دارد. بنده هم که عضو هیأت علمی دانشگاه پیام نور شده بودم، ارتباطم را با استادان گروه ادبیات دانشگاه شهید بهشتی، از جمله دکتر خاتمی عزیز که در حال حاضر ریاست دانشکدة ادبیات و علوم انسانی را بر عهده دارند، حفظ کرده بودم و مراودات علمی با این عزیزان داشتم. دانشگاه شهید بهشتی، به‌دلیل بازنشستگی سه نفر از اعضای خود، از جمله دکتر سجادی، دکتر غلام‌رضایی و دکتر حمیدی، نیاز به نیرو داشت و اعلام فراخوان کرد. من با تمام اشتیاق حاضر شدم و ثبت نام کردم و خوشبختانه پروندة من مورد قبول قرار گرفت و از سال 1390 در خدمت دانشگاه شهید بهشتی هستم. بسیار خوش‌حالم و واقعاً دانشگاه شهید بهشتی را خانة خودم می‌دانم. از مهرماه سال 1372 که به این دانشگاه وارد شدم، گویی وارد خانه‌ای بهشت‌آسا شده‌ام. بهشتی برای من واقعاً بهشت است و از لحظه لحظه‌ای که در این فضای علمی بهشتی زیست می‌کنم، لذت فراوان می‌برم.

  • با توجه به وضعیت تلخی که در این دو سال کل جهان با آن روبه‌رو شده، یعنی پاندمی کرونا، و تأثیرات متعدد آن بر فرآیندهای تحصیل، از جمله مجازی‌شدن آموزش، در مورد تجربیات خودتان در این دوره برای مخاطبان ما سخن بگویید. نحوة مواجهة شما با این امر چگونه بوده است؟ محسنات و معایب آموزش مجازی چیست؟

بحث کرونا و همه‌گیری آن تمام جهان را در ابعاد گوناگون، اعم از اقتصاد، سیاست، فرهنگ و آموزش، غافلگیر کرد. ما در متون تاریخی داریم که بیماری‌های فراگیر جریان می‌یافته و حتی تلفات آن‌ها بسیار چشم‌گیرتر از کرونا بوده است، اما دنیای مدرن یک ویژگی خاص دارد که آن را از شرایط اپیدمی‌های طاعون و وبایی که در گذشته می‌آمد و جمعیت مناطق درگیر را به یک ‌سوم کاهش می‌داد متمایز می‌کند و آن این است که دنیای مدرن جهان به‌هم‌پیوسته‌ای است و وقتی یک بخش آن درگیر می‌شود، هیچ بخش دیگری از آن در امان نیست. بنابراین، کرونا تجربة شگفتی بود که همه را غافل‌گیر کرد.

     در حوزة آموزش یک نظریه در نزد تئوریسین‌های تعلیم و تربیت وجود داشت، مبنی بر این که با توجه به پیش‌رفت انفورماتیک و کامپیوتری‌شدن و شکل‌گیری فضاهای مجازی، شاید برای نسل‌های بعدی حضوری‌بودن آموزش در تمام سطوح ضرورتی نداشته باشد و بهتر است آموزش به سمت مجازی‌ حرکت کند. کرونا که وارد شد، حتی خود این نظریه‌پردازان را نیز به چالش کشید. کرونا، هم فرصت‌های شگفتی در آموزش ایجاد کرد و هم موجب محرومیت‌هایی شد. حتی دانشمندانی که پیش‌بینی می‌کردند با توجه به توسعة امکانات نرم‌افزاری و فضای مجازی، امکان آموزش حضوری از بین برود، با چالش‌های جدی مواجه شدند و مجبور شدند در نظریة خود بازنگری کنند. آموزش‌های مجازی هیچ وقت نمی‌تواند جای آموزش‌های حضوری را بگیرد، چرا که ارتباط بین محصل و معلم، در تمام مقاطع، فراتر از یک ارتباط ساده و انتقال مطالب است. می‌توان گفت این انتقال مطالب از طریق حضور و رابطة نزدیک بین دانش‌آموز و دانشجو با معلم و استاد حاصل می‌شود. ما در تاریخ ادبیات خودمان به امری به‌نام دوگانگی ادب نفس و ادب درس قائلیم. گرچه می‌شود ادب درس را از طریق کتاب، جزوه و منابع مکتوب اخذ کرد، این امکان برای ادب نفس نیست. ادب نفس همان نظام ارتباطی و تعاملات میان استاد و دانشجو و ارتباط میان دانشجویان از نحوة نشستن تا نحوة تعامل و ارتباط‌گیری و تقویت روحیة اجتماعی و مناسبات اجتماعی را در بر می‌گیرد. به همین دلیل، به نظر می‌رسد کرونا از این نظر که آموزش‌های حضوری را تحت‌الشعاع قرار داد، چنین محدودیت‌هایی را ایجاد نمود. پس از این دو سال، می‌توانیم به‌ضرس قاطع بگوییم تصوراتی که متضمن این نکته بود که در آینده کلاس‌های حضوری برچیده خواهد شد و نظام‌های آموزش به سمت مجازی‌شدن پیش خواهد رفت، مورد تجدید نظر قرار گرفت. بنابراین، این جزء محدودیت ‌هایی بود که کرونا برای ما به بار آورد.

     روی دیگر سکه این بود که فضای مجازی و مجازی‌شدن آموزش‌ها، امکانات نو و بدیعی برای ما ایجاد کرد. ما حتی در دانش‌های کاملاً تحلیلی چون ادبیات، تاریخ، جامعه‌شناسی و روان‌شناسی که فرمول‌محور، آزمایش‌محور و ماده‌محور نیستند، مجبور به بازنگری در نحوة آموزش شدیم. در شکل ارائه و شکل ارتباط‌گیری، به‌نحوی که هم بتوانیم آموزش دهیم و هم شبهات را در ذهن دانشجو حدس بزنیم و به فراخور این شبهات، پاسخ‌هایی داشته باشیم، مجبور به اصلاحاتی شدیم. یاد گرفتیم که چگونه در فضای مجازی گفت‌وگو کنیم. می‌دانید که شکل گفت‌وگو در قالب حضوری با فضای مجازی تفاوت‌های بنیادینی دارد. با ورود جدی به فضای مجازی، به شکلی جدید از بیان، سخن‌گفتن و تعلیم و تربیت سوق داده شدیم. گفت‌وگوهایی که با همکاران خودمان در دانشکده و سایر دانشکده‌‎ها داشتیم نشان می‌دهد که سرعت انطباق ما با این فضا خوشبختانه خوب بود و در همان ماه‌های اولیه توانستیم خودمان را با این وضعیت تطبیق دهیم و در ترم‌های بعد نیز این مسأله به‌نیکی جا افتاد.

     فرصت دیگری که آموزش مجازی ایجاد کرد امکانات برگزاری نشست‌ها و دیدارهای علمی بود که به‌مراتب گسترده‌تر شد. حتی پیش‌برد کارهای اداری نیز در این شرایط مطلوب‌تر بود. ما در تهران زندگی می‌کنیم. به‌فرض اگر قرار بود من در جلسه‌ای در شرق تهران شرکت کنم، با توجه به گرفت‌وگیرهایی که ترافیک تهران دارد، برای حضور در جلسة یک‌ساعته باید حداقل بخشی از اوقات روزم را اختصاص می‌دادم. امروزه به‌راحتی جلسات برگزار می‌شود، بدون این که نقل و انتقالی صورت بگیرد و هزینة خاصی پشت آن باشد. در نشست‌ها و همایش‌ها شرکت می‌کنیم، بدون این که مسافرت با هواپیما و ماشین و خطرات راه را در پیش رو داشته باشیم. عرضم این است که آموزش‌های مجازی و شرایط کرونا تماماً نامطلوب و منفی نبود و مواهبی نیز داشت. من حتی پیش‌بینی می‌کنم سیستم‌های اداری، از جمله دانشگاه‌ها، به‌فرض این که تا چند ماه بعد کرونا کاملاً به پایان برسد، مطمئناً ازاین ظرفیت‌هایی که کرونا ایجاد کرده، به‌خصوص در برگزاری جلسات و نشست‌ها استفاده خواهد کرد و این امری کاملاً منطقی است، چون شرایطی فراهم شده که امکان گفت‌وگو و ارتباط را بسیار تسهیل کرده است. به نظر می‌رسد ما نیز به آن به چشم یک فرصت نگاه کردیم و توانستیم خود را با آن تطبیق دهیم.

  • وقتی به روزمة شما نگاه می‌کنیم به پهنة گسترده‌ای از فعالیت‌ها برمی‌خوریم که پرداختن به آن‌ها زمان زیادی می‌برد. از جمله حوزه‌هایی که شما در آن فعالیت داشته‌اید می‌توان به ادبیات معاصر، ادبیات حوزة زنان، ادبیات مشروطه، ادبیات سیاسی، حوزة مربوط به دو شاعر بزرگ فارسی‌زبان، حافظ و مولانا و مطالعات میان‌رشته‌ای اشاره کرد. اجازه بدهید در مورد رویکرد بین‌رشته‌ای شما صحبت کنیم و کمی در مورد اجتماعی‌کردن علوم و نسخه‌هایی از زندگی که می‌توان از قله‌های ادبی و فرهنگی کشور خودمان استخراج کنیم از شما بپرسیم. در ابتدا بفرمایید چرا این حوزه‌های تخصصی را برگزیده‌اید؟

رشتة ادبیات فارسی، از سال 1313 که دانشگاه تهران افتتاح شد، تقریباً حدود هشت دهه است که به‌صورت علم و در فضای آکادمیک در کرسی‌های زبان و ادبیات فارسی در سراسر کشور دایر شده است و تدریس می‌شود. کاملاً طبیعی است که در این سال‌های متمادی، دانشی بسیار غنی در مورد متون ادبی ما تولید شده باشد. از سوی دیگر، ما بر خلاف بسیاری از کشورهای مترقی جهان، مانند انگلستان، آلمان، فرانسه و آمریکا، سابقة فرهنگی تاریخ‌مندتری داریم. سابقة ادبیاتی این کشورها نهایتاً به چهارصد الی پانصد سال می‌رسد و در واقع از دورة رنسانس به بعد بود که این کشورها وارد عرصة تمدن‌سازی در عصر جدید شدند. اما در ایران، خوشبختانه حدود 1200 سال تاریخ ادبیات وجود دارد، حداقل در دورة جدید فرهنگ ایرانی که از نیمة دوم قرن سوم شروع می‌شود و تا کنون ادامه دارد. من به دو امر تصریح می‌کنم: یکی بحث تولید دانش ادبی در این حدود هشت دهه و دیگری معتنی‌به ‌بودن تاریخ ادبیات ما، به‌اندازه‌ای که تسلط یک پژوهش‌گر ادبی به تمام این متون واقعاً سخت و حتی ناممکن است. شما نمی‌توانید استاد ادبیاتی پیدا کنید که هم در باب شاهنامه صاحب‌نظر باشد، هم در باب مولوی بتواند اظهارنظر کند، هم ناصر خسرو را بشناسد، هم با نظامی مأنوس باشد، هم آثار شاعران سبک هندی را تحلیل کند و هم بتواند دربارة ادبیات معاصر سخن بگوید. بنابراین، رشتة ما بدون این که در سطح رسمی به رشته‌های گوناگون تقسیم شده باشد، به شاخه‌های مطالعاتی متعددی قابل تقسیم است. بزرگان ما نیز از میان دسته‌بندی‌های مختلف موجود، چند گرایش را انتخاب کرده‌اند. انتخاب این گرایش مطالعاتی باید در دوران کارشناسی ادبیات اتفاق بیافتد. من همیشه به دانشجویان کارشناسی خودم توصیه می‌کنم در کنار درس‌های عمومی ادبیات، یک حوزة مطالعاتی مشخص برای خود انتخاب کنند تا بعدها وقتی وارد تحصیلات تکمیلی شدند، بتوانند در یک زمینة خاص صاحب نظر باشند. بزرگان و استادان ما نیز به همین طریق عمل کرده‌اند. به‌عنوان مثال ما دو استاد در حوزة ادبیات فارسی داریم که سرآمد همگان‌اند و در میان پژوهش‌گران ادبی اتفاق نظر وجود دارد که این‌ اساتید نفرات اول این رشته‌اند. این عزیزان عبارت‌اند از دکتر شفیعی کدکنی و دکتر پورنامداریان. دکتر پورنامداریان که استاد راهنمای من در دوران دکتری نیز بودند، انسان بسیار فاضلی هستند؛ ایشان کاملاً به فرهنگ ایرانی مسلط‌اند. اگر رزومة این دو بزرگوار را ببنیم، نهایتاً در دو یا سه حوزة تخصصی کار کرده‌اند. دکتر شفیعی کدکنی عموماً خود را وقف ادبیات منطقة خراسان کرده و بیش‌تر آثار عطار را تصحیح کرده‌اند و عطارشناسی ایشان در جهان بی‌نظیر است. از ادبیات معاصر نیز دکتر کدکنی تنها به مطالعة عمیق در حوزة شعر معاصر پرداخته‌اند. دکتر پورنامداریان عرفان منطقة غرب ایران را انتخاب کرده‌اند و در باب عین‌القضات همدانی، سهروردی، حافظ و دیگران تولید اثر نموده‌اند. از میان حوزه‌های متعدد ادب معاصر نیز ایشان به بررسی شعر معاصر مبادرت کرده‌اند. دلیل این انتخاب‌ها این است که اگر یک استاد فقط بخواهد در رابطه با ادبیات کلاسیک صحبت کند، حتماً از زمینه‌های مدرن و امکانات ادبیات معاصر محروم می‌ماند. به همین شکل، اگر کسی خود را کاملاً وقف ادبیات معاصر کند، از قله‌های ادبی ادبیات کلاسیک نیز محروم می‌ماند. بنابراین، جمع بین کلاسیک و مدرنیته این شده که هر دو بزرگوار یک زمینة تخصصی از ادبیات کلاسیک و یک حوزة تخصصی از ادبیات معاصر را برای مطالعه و تحقیق برگزینند.

     من هم به تأسی از استاد بزرگوارم، دکتر پورنامداریان، از ادبیات کلاسیک تنها مولانا و حافظ را انتخاب کردم و در ادبیات معاصر نیز بیش‌تر در حوزة شعر معاصر و نقد ادبی فعالیت دارم و از این حوزه‌های مطالعاتی خارج نشده‌ام. به پژوهش‌گران نیز توصیه می‌کنم که بدانند دورة همه‌چیزدانی سر آمده است. دانش در تمام رشته‌های علمی به‌اندازه‌‎ای غنی شده است که احاطه بر دانش موجود در هیچ رشته‌ای دیگر برای دانشجویان و پژوهشگران ممکن نیست. ما قهراً و جبراً باید تخصص‌گرا باشیم، زمینه‌های تخصصی خود را بشناسیم و مطالعات جدی در آن زمینه داشته باشیم تا بتوانیم در آن زمینه اظهار نظر کنیم. بنا به تعریفی از کنت، هر جامعة علمی بر اساس پارادایم‌هایی شکل می‌گیرد و تا از این پارادایم‌ها اطلاع نداشته باشید، جواز ورود شما به آن جامعة علمی داده نمی‌شود. بنابراین، توصیة من این است که زمینه‌ای را انتخاب کنند، نهایتاً دو زمینه و در آن حوزه مطالعه کنند تا آن پارادایم‌ها را به دست آورند و به‌واسطة آن دانش، به جامعة علمی آن پهنه و گسترة علمی وارد شوند. اگر این اتفاق رخ دهد، انسان مطمئنا می‌تواند بسیار موفق عمل کند.

  • به نظر شما آشنایی با قله‌های فرهنگ و ادبیات گذشتة ایران چه موهبتی برای ایرانیان امروز دارد؟

ادبیات مشخصاً یکی از حوزه‌های غنی فرهنگ گذشته و معاصر ما است و ما را در کل جهان بیش‌تر به همین نمودهای فرهنگی می‌شناسند. اگر در سطح جهان بپرسید که ایران را به چه می‌شناسید، به شما پاسخ خواهند داد که ایران را به فردوسی، خیام، حافظ و مولانا می‌شناسند. هر کس که در حوزة فرهنگ به سراغ ما می‌آید، می‌خواهد ما را از دریچة همین شعرا بشناسد. این شاعران چه داشته‌اند که این قدر در دنیا شناخته شده‌اند؟ دکتر شفیعی کدکنی در این زمینه تعبیر بسیار جالبی دارند. ایشان می‌گویند هر کدام از متون ادبی ما به‌مثابة چراغ‌های خاموش‌اند. این چراغ‌های خاموش باید به‌مدد ذوق و نبوغ ما روشن شوند تا هم به زندگی خود ما روشنی ببخشند و هم به زندگی دیگران، یعنی غیرایرانیان و غیرفارسی‌زبانان. من فکر می‌کنم که دقیق‌ترین لفظی که می‌تواند این چهره‌های درخشان ادبیات گذشته را بشناساند، همین تعبیر «چراغ‌های خاموش» است. دیوان حافظ را در نظر بگیرید. این دیوان مجموعه غزلیاتی در قرن هشتم در یک افق فکری، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی خاص است که حافظ آن را سروده است. این دیوان نسل‌به‌نسل توسط خوانندگان حرفه‌ای و غیرحرفه‌ای مطالعه شده است و به دست ما رسیده است. ما انسان‌های مدرنی هستیم که در ایران زندگی می‌کنیم و ایران جزئی از جهان کوچکی است که در آن زیست داریم. بشر امروز و جهان او نیز تا اندازه‌ای تفاوت‌های ماهوی با بشر و زیست‌جهان گذشته دارد. سؤال این است که «در حال حاضر حافظ، شاعر برجسته‌ای که جهانیان در برابر عظمت شعر او سر خم می‌کنند، چه حرفی برای انسان امروز دارد؟ مخاطب امروزی، انسان درگیر در چمبرة مدرنیته که شاید وقت چندانی برای پرداختن به اندیشه‌های عارفانه ندارد و به‌شدت درگیر زندگی است، چه مطلبی می‌تواند از حافظ دریافت دارد؟»؛ این سؤال بسیار مهم است و یکی از رسالت‌های ما در آکادمی این است که بتوانیم این چراغ‌های خاموش را روشن کنیم و به انسان امروزی بگوییم در کنار زندگی روزمره، افرادی هستند که می‌توانند زندگی شما را معنادار کنند و به زندگی شما معنا ببخشند. آن‌ها می‌توانند بخشی از رنج‌هایی که شما می‌کشید را کم کنند. حرف ما این است که آن‌ چه بزرگان ادبیات ما اندیشیده‌اند و، بنا به تعبیری که آرنولد، منتقد انگلیسی قرن 19 و 20، دارد، آن‌ چه شاعران گفته‌اند، بهترین اندیشه‌‌ها در بهترین زبان است. اگر ما قائل باشیم که بهترین اندیشه در بهترین زبان تجلی یافته، باید ببینیم مولانا و حافظ چه حرفی برای انسان امروزی دارند و از کدام قسمت شاهنامه برای انسان امروز می‌توان بهره برد.

     من به شاهنامه اشاره می‌کنم. در حال حاضر به وضعیتی دچار شده‌ایم که جهان در حال پوست‌اندازی است. جهانی که به‌شکل دهکده درآمده و مورد جهانی‌شدگی قرار گرفته، قصد دارد تمام فرهنگ‌ها را به یک شکل درآورد و اغلب مؤلفه‌های این جهان جدید بر اساس تفکرات غربی در حال شکل‌گیری است. جهانی‌شدن امروزه یعنی غیرشرقی‌شدن. این‌جا بحث حفظ هویت ما ایرانیان بسیار حائز اهمیت است. ما در این فرآیند که قصد دارد تمام جهان را به یک شکل در آورد، چگونه می‌توانیم هویت ایرانی خود را حفظ کنیم؟ من فکر می‌کنم یکی از نسخه‌هایی که می‌تواند به تقویت بنیه‌های ما در جهان شدیداً در حال تغییر کمک کند، فردوسی است. شاهنامه یک سرمایة بسیار غنی است. هم‌چنان که این اثر در زمان تولید توانست فرهنگ ایرانی را در کنار هویت اسلامی پذیرفته‌شده حفظ کند، امروز نیز می‌تواند ما را از این پیچ بزرگ تاریخی عبور دهد. در عین حال که با جهان همراه می‌شویم و حتی وارد جهان پسامدرن می‌شویم و از همة امکانات این جهان جدید استفاده می‌کنیم، می‌توانیم ایرانی‌بودن خودمان را نیز حفظ کنیم.

     برای این که بتوانم بحث را بازتر کنم، شما را به قرن سوم و چهارم برمی‌گردانم. از نخستین سال‌هایی که ایران در قرن اول هجری توسط اعراب فتح شد، این دغدغه وجود داشت که دین ما گرفته شود، اما زبان ما از بین نرود. این اندیشه هم در ساحت سیاست کاملاً نمایان بود و هم در عرصة فرهنگ. جالب آن‌که ما اولین قومی بودیم که اعراب ما را تسلیم خود کردند. اعراب بعد از ما به قسمت روم شرقی، آفریقا و حتی اروپای غربی  رفتند و به هر کجا که پا گذاشتند، زبان و فرهنگ آن منطقه را تغییر دادند. مثلا در شاخ آفریقا، زبان تمام مناطق فتح‌شده به عربی تغییر یافت. شامات، اردن، فلسطین و سوریة امروزی نیز به همین شکل به فرهنگ و زبان عربی جذب شدند. این مناطق بسیار متأخرتر از ما نیز فتح شدند. چه شد که اولین قومی که سرزمین آن فتح شد، به زبان عربی متکلم نشد؟ حتی به‌جرأت می‌توانم بگویم، پس از آن که ما از اعراب شکست خوردیم، علی‌الظاهر مغلوب بودیم، اما علی‌الباطن غالب شدیم و شاکلة کلی فرهنگ عربی به دست توانمند ایرانیان پایه‌ریزی شد و از دل آن تمدن درخشان اسلامی سر بر آورد. این سخن از من نیست. من به دو بزرگوار قدیمی و معاصر استناد می‌کنم. یکی از این دو ابن خلدون است. کسانی که در حوزة تاریخ فعالیت دارند، می‌دانند که مقدمة ابن خلدون یکی از علمی‌ترین کتبی است که در عرصة جامعه‌شناسی نوشته شده است. ایشان در فصلی به این مبحث می‌پردازند که چرا دانشمندان عالم اسلام ایرانی‌اند یا تربیت‌یافتة ایرانیان هستند. از این دو حالت خارج نیست و علمای مسلمان یا خود ایرانی‌اند، یا تحت تربیت شخصیت‌های ایرانی بوده‌اند. ابن خلدون به این مبحث جواب مفصل جامعه‌شناسانه داده‌ است که جای آن در این مصاحبه نیست. این نشان می‌دهد که در تمام رشته‌های علمی و حتی شیوة حکومت‌داری، اعراب زیر نظر ما فعالیت داشته‌اند. دیگری نیز کارل پوپر است. پوپر در کتاب اسطورة چارچوب یا دفاع از عقلانیت می‌گوید که اگر اسلام خوشبخت نمی‌شد و اعراب به ایران نمی‌‎آمدند و فرهنگ ایرانی با فرهنگ اسلامی عجین نمی‌شد، اسلام در همان عربستان که شروع شده بود خاتمه می‌یافت. ما چرخ اسلام را به حرکت درآوردیم.

     بنابراین، زمانی که ما دغدغة هویت را داشتیم و می‌خواستیم هویت ایرانی خود را در کنار پذیرفتن دین اسلام با آغوش باز حفظ کنیم، از شاهنامه مدد گرفتیم. فردوسی هویتی از ایرانیان بازتعریف کرد که ضمن این که مسلمان‌اند، ایرانی نیز باشند و از زبان فارسی که میراث اجداد آن‌ها است حفاظت کنند. استدلال من این است که ما درست در موقعیتی به سر می‌بریم که فردوسی به سر می‌برد. آن زمان دوران ایجاد گسست‌های بسیاری بود: گسستی که از جنوب و جامعة عربی به ایران تحمیل می‌شد و فشاری که از شمال ترک‌های آسیای میانه به ایران تحمیل می‌کردند. در بین این دو گسست و فشار، فردوسی توانست با بازتعریفی که از هویت ما کرد، ما را نجات بخشد. امروز نیز به همین شکل است. فشاری که فرهنگ غربی برای یک‌شکل‌کردن همة فرهنگ‌ها می‌آورد، باز هم با بهره‌گیری از فردوسی می‌تواند پاسخ داده شود. اگر جامعة ما و نسل‌های جوان ما امکان آشنایی با فردوسی را داشته باشند و بتوانند با شاهنامه هم‌کلام شوند، مطمئناً ایرانی خواهند بود و ایرانی فکر خواهند کرد، علی‌رغم این که می‌توانند از تمام مواهب دورة مدرن و پسامدرن نیز استفاده کنند. پس ما نباید به شاهنامه به‌صرف یک متن حماسی که تنها در کرسی‌های ادبیات فارسی مطالعه و تفسیر می‌شود نگاه کنیم، بلکه متنی است که می‌تواند شناسنامة ملی ما در عصر معاصر باشد.

  • شما بسیار به رویکرد بین‌رشته‌ای علاقه دارید و آن را دنبال می‌کنید. در مورد دلیل این علاقة خود نیز به مخاطبان ما توضیحاتی ارائه کنید. آیا این دغدغة امروزی‌کردن مطالب ادبیاتی است که شما را به سمت فعالیت در این حوزه‌ها کشانده است یا این که برای فهم بهتر ادبیات کهن به این‌سو گرایش یافته‌اید؟

این امر دو دلیل دارید. مورد اول فهم بهتر و مورد دوم اضطراری است که ما در آن قرار داریم. امروزه ما نمی‌توانیم میان‌‌رشته‌ای کار نکنیم. متن ادبی متن خامی است. وقتی به یک متن ادبی نگاه می‌کنید، می‌توانید زبان، بیان، صور خیال و زیبایی‌های ادبی آن را درک کنید و از آن لذت ادبی ببرید، اما اگر بخواهید از مرز این تلذذ عبور کنید و از قالب فرم و صورت متن به جهان معنا راه یابید، تا دریچة نگاه غیرادبیاتی نداشته باشید امکان نظرورزی ندارید. به‌عنوان مثال، هر کدام از چهره‌های بزرگ ما، شاعر صرف نیستند، بلکه به‌تعبیری حکیمانِ شاعر و شاعرانِ حکیم‌اند؛ واکاوی جنبة اندیشگانی آن‌ها نیازمند افق دیگری از فکر و علم است. به‌عنوان مثال، ما می‌خواهیم ناصرخسرو بخوانیم، اگر از پوستة صورت شعر او بخواهیم عبور کنیم تا به علم کلام و فلسفه آشنا نباشیم و نتوانیم از پنجرة فلسفه به ناصر خسرو بنگریم، به‌معنای دقیق کلمه از ناصرخسرو چیزی نخواهیم فهمید. در باب سایر متون نیز همین‌گونه است. دلیل این که من بین‌رشته‌ای کار می‌کنم این است که ما نمی‌توانیم حافظ و مولانا را بدون این که دریچة علمی دیگری داشته باشیم درک کنیم. من از این علوم به دانش‌های خدمت‌گذار برای تفسیر و تعبیر متون ادبی یاد می‌کنم.

     شخصاً از بین دانش‌های مختلف علوم انسانی فلسفه را نتخاب کرده‌ام، اما در حد توانم. من هیچ از فلسفه نمی‌دانم، اما در حدی که بتوانم از منظر آن به متون ادبی نگاه کنم و به لایه‌های معنایی متن تسلط یابم، ضرورت را حس می‌کنم، چرا که معتقدم جهان اندیشگانیِ شعرای ما بسیار نزدیک به جهان اندیشه‌هایی است که فلاسفة ما و حتی فلاسفة عالم اندیشیده‌اند و جهان و انسان را از منظر خود تفسیر کرده‌اند. مثال دیگری می‌زنم، من وقتی می‌خواهم عطار، حافظ یا مولانا بخوانم، مثلاً به داستان شیخ صنعان در منطق‌الطیر می‌رسم که قصة پیری را نقل می‌کند که چهارصد شاگرد دارد، چند دهه مقیم خانة کعبه بوده، بیش از پنجاه بار حج گزارده و به دانش دین کاملاً مسلط است و شبانه‌روز عبادت می‌کند؛ شیخ صنعان به‌ناگاه چند شب خواب می‌بیند که به‌جای رفتن به کعبه به دیار روم که بلاد کفر است می‌رود و بتی را سجده می‌کند. بنا بر این خواب، او با شاگردانش به سمت روم حرکت می‌کند و عاشق دختر ترسا می‌شود و آن‌جا تحولی در او شکل می‌گیرد. این صورت قصه است، اما سیرت قصه چه می‌گوید؟ چه باعث می‌شود که انسانی با جایگاه شیخ صنعان به‌یک‌باره تغییر جهت دهد؟ این جا است که اگر با کی‌یرکگور آشنا باشیم می‌فهمیم انسان‌های انگشت‌شمار و معدودی امکان تجربه‌هایی از نوع تحول در اوضاع روحی خود را دارند و امکان استکمال روحی پیدا می‌کنند؛ او این روند تحول را در قالب سپهرهای سه‌گانة حسّانی، اخلاقی و ایمانی تبیین می‌کند. کی‌یرکگور در کتاب «ترس و لرز»، یک شخصیت مصداقی از این روند تحول را بیان می‌کند که همانا حضرت ابراهیم است که خداوند در خواب به او دستور داد فرزند خود را قربان کند. پس از بررسی این داستان، کی‌یرکگور می‌گوید ابراهیم قصد داشت این روند تحول شخصیت را تا عالی‌ترین درجة استکمال طی کند و به حضرت ابراهیم تبدیل شود. به‌تعبیر خود قرآن مجید، ابراهیم نبی بود و با سربلند درآمدن از آزمایش مذکور به مقام امامت رسید. پس اگر اندیشة کی‌یرکگور را بشناسیم، می‌توانیم روند رشد شخصیت شیخ صنعان را توضیح دهیم. شیخ صنعان در جامعة خود به هر مقام دینی که قابل تصور است رسیده بود. شاگردان زیادی داشت و محل رجوع آدمیان بود. بیماری‌های جسمی و روانی آدمیان را درمان می‌کرد و مقتدای خاص و عام بود. اما یک چیز نداشت و آن شور بود. زندگی او از هیجان خالی شده بود. او غرق در شهرت شده بود و از طریق عبادت خدا و کسب دانش‌های دینی، به‌جای این که رابطه‌اش با خدا یک رابطة یک‌سویه شود، رابطة منحرفی شده بود. گویی دانش و علم دین و این همه عبادت بین شیخ صنعان و خدا اختلاف انداخته بود، چنان که دوستی اسماعیل بین خدا و ابراهیم جدایی انداخته بود. تا زمانی که بت اسماعیل نزد ابراهیم شکسته نشد، رابطة ابراهیم با خدا یک‌سویه نگشت. شیخ صنعان نیز باید از این بت شهرت و نیک‌نامی عبور می‌کرد. اگر شما این تفسیر فلسفی را از داستان ارائه ندهید، داستان شیخ صنعان را نخوانده‌اید و او را فهم نکرده‌اید. به این دلیل است که می‌گویم دریچة فلسفه می‌تواند بر بخشی از ابعاد متن‌های ادبی پرتو جدیدی اندازد. این جا است که مطالعة میان‌رشته‌ای عملاً ما را وا می‌دارد که متون را خوب بفهمیم. امروزه یک فیلسوف ایرانی نمی‌تواند فقط و فقط از منظر فلسفه گرفت‌وگیرهای جهان فلسفه را حل کند و باید ادیب باشد و تاریخ ایران را بداند. او باید بداند اندیشه‌های فلسفی ایرانیان در قالب شعر تجلی پیدا کرده است. همان‌گونه که او نمی‌تواند به شعر بی‌اعتنا باشد، ما نیز نمی‌توانیم به فلسفه بی‌توجه باشیم. بنابراین، بین‌رشته‌ای کار کردن جزء اضطرارهای گریزناپذیر محققان ایرانی است.

  • به نظر می‌رسد مثال مهم و مصداق دیگر همین امر در مورد مولانا و شمس است. در کتاب مناقب‌العارفین آمده که گویا مولانا نیز به‌اندازة شیخ صنعان بزرگ شده بود و او نیز فقیه شهر بود و او را بردگان بر دوش خود حمل می‌کردند و اولین مواجهة شمس با مولانا نیز در چنین حالتی بوده است. با توجه به تخصصی که در مورد مولانا دارید، در مورد این شخصیت بزرگ می‌توان چه رویکردی داشت؟

من در کتاب «روایت سر دلبران» دقیقاً همین منظر را انتخاب کرده‌‎ام. در مورد مولانا و رابطة او با شمس تحقیقات بسیار زیادی صورت گرفته است. هم مولانا انسان بسیار بزرگی است و هم شمس، به‌تعبیر من، مرموزترین و شگفت‌انگیزترین انسانی است که عالم شرق به خود دیده است. او انسانی است که معلوم نیست اساتید او چه کسانی هستند، در چه مکتبی درس خوانده و بزرگ شده و چگونه مراحل سیر و سلوک را طی کرده، اما از مقالات او برمی‌آید که انسان بسیار عجیبی بوده است. منظری که من در مطالعاتم در مورد رابطة این دو برگزیده‌ام این بوده است که بدانم اتفاقی که برای مولانا افتاده را چگونه می‌توان مورد تفسسیر فلسفی قرار داد. داستان شمس و مولانا همان داستان ابراهیم و اسماعیل، همان داستان شیخ صنعان و دختر ترسا و همان داستان دگردیسی و تحول و واپس‌نهادن سپهرهای اول و دوم، به‌تعبیر کی‌یرکگور، است. من در این کتاب با جمع‌آوری، عرضه و استفاده از اطلاعات ریز تاریخی که در باب شمس و مولانا وجود دارد، مدل فکری کی‌یرکگور را در مورد این دو شخصیت پیاده کرده‌ام. نتیجه و حاصل درخشانی هم حاصل شده است.

     من سعی کرده‌ام تجربة زیستة مولانا را در مثنوی نشان دهم. این امر مبتنی بر یک فرضیه بود، مبنی بر این که تجربه‌های زیستة شاعران نمی‌تواند به‌صورت مستقیم یا غیرمستقیم در آثارشان بازتاب نیابد. تجربه‌ای که مولانا در مواجهه با شمس اندوخته بود، تجربه‌ای قابل فراموشی نبود و تجربه‌ای بود که هرازچندگاهی از مکنونات ناخودآگاه او بیرون می‌آمد و به‌زبان تمثیل و رمز خود را نشان می‌داد. من در این کتاب نشان داده‌ام که اگرچه بین غیاب شمس و سرودن مثنوی ده سال فاصله وجود دارد، شمس همواره در این ده سال در ذهن مولانا حضور داشت و زمانی هم که مولانا مثنوی را شروع می‌کند و دفاتر شش‌گانه را می‌سراید، در حال زندگی با شمس است. من در آن کتاب مفصلاً این رابطه و نحوة عروج و تعالی روحی مولوی را بیان کرده‌ام. این جا می‌خواهم بگویم اگر آن اتفاق ملاقات شمس و مولانا نمی‌بود، مولانا نهایتاً فقیهی از فقهای عصر بود که عالم علم قرآن و حدیث می‌گشت و نهایتاً با تأسی از پدر و استادش، برهان‌الدین محقق ترمذی، مراحل سیر و سلوک زاهدانه‌ای را مثل هر زاهد دیگری طی می‌کرد و در دل تاریخ گم می‌شد، هم‌چنان که بسیاری از مفتیان و شیخان و زاهدان در دل تاریخ بودند که همگی فراموش شدند و یا در کتب سیره و تاریخ نامی از آن‌ها باقی مانده است و پژوهش‌گران بسیار اندکی به‌فراخور مطالعات تاریخی یادی از آن‌ها کرده‌اند. اما مولانا امروز به یک چهرة بسیار بزرگ تبدیل شده است، نه در جهان ایرانیان و فارس‌زبانان یا حتی در جهانی که در خاورمیانه زیر سیطرة فرهنگ زبان فارسی قرار گرفته است، بلکه در کل دنیا؛ دلیل این امر این است که مولوی با روند تحولات فکری و روحی‌ که در او ایجاد شد، به یک خودشکوفایی بسیار عظیم رسید. تعبیری که مولانا از خود ارائه می‌دهد «دریاشده» است. شما هر قدر بخواهید از دریا با کاسه آب بردارید، از او کم نمی‌شود. مولانا به خود نهیب می‌زند که «هین بگو نهراس از خالی‌شدن». در جای دیگر می‌گوید: «بحر من غرقه گشت اندر خویش / بوالعجب بحر بی‌کران که منم». وقتی می‌خواهد بگوید من به چه عالمی وارد شده‌ام و به چه تجربیاتی رسیده‌ام، می‌گوید: «یک دهان خواهم به پهنای فلک / تا بگویم وصف آن رشک ملک ور دهان یابم چنین و صد چنین / تنگ آید در فغان این حنین این قدر گر هم نگویم ای سند / شیشة دل از ضعیفی بشکند». استعاره‌ای که می‌سازد را بنگرید: می‌گوید یک دهان می‌خواهم که پهنای آن به‌اندازة فلک باشد تا حرفی بزنم که مایة رشک و غبطة ملائکه است. ما اعتقاد داریم ملائکه در جهان روح‌اند و قید و بند عالم مادی را ندارند. فرشته، علم لدنّی دارد. اما مولانا می‌گوید حرفی می‌زنم که مایة رشک فرشتگان باشد، در ادامه می‌گوید حتی اگر چنین دهانی به من بدهند، شمه‌ای از آن‌چه می‌دانم نمی‌توانم بازگو کنم. این مرد چه بوده و چه شده؟ چرا این طور شده؟ به‌مدد نفس اهورایی و رحمانی شمس است که چنین گشته است، چون شمس خود می‌گوید من آبی بودم در برکه‌‎ای و خوف و هراسم این بود که این آب در برکه بماند و بگندد. انسانی -یا دریایی- می‌جستم که خود را به او عرضه کنم. از خدا می‌خواستم که یکی از اولیای خود را به من معرفی کند، پس مرا رهنمون عالم روم کردند و در روم مولوی را یافتم.

  • با توجه به آن رویکرد بین‌رشته‌ای که فرمودید و ملاحظات و مطالعاتی که در این زمینه داشتید، در مقالات شما تعبیری با عنوان «موقعیت‌های مرزی» یافت می‌شود که گویا در فلسفة اگزیستانسیالیسم نیز مطرح می‌شود و به‌معنی زمان‌هایی است که آدمی مستعد تحولی خاص است. شما سعی کرده‌اید با استفاده از این تعبیر و این نگاه برخی از وجوه سمبلیک داستان‌های مثنوی را توضیح دهید و به شرح آن‌ها بپردازید. ابتدا در مورد این تعبیر نکاتی بیان کنید و سپس، با توجه به همان دغدغه‌ای که برای استفاده از این آموزه‌ها برای انسان مدرن دارید، بفرمایید که این تعبیر و این نوع نگاه چه کمکی به انسان مدرن می‌کند؟ ما به‌عنوان انسان‌های معمولی و متوسط چگونه می‌توانیم از این امر بهره ببریم؟

هر کدام از ما این امکان را داریم. من در این مقالات قصد داشتم بخشی از داستان‌های تمثیلی مولانا را تحلیل کنم و باز هم فکر کردم که یکی از منظرهای فلسفی بهتر می‌تواند این روند تحولات شخصیتی را توضیح دهد و به همین دلیل سراغ مکتب اگزیستانسیالیسم رفتم و در جست‌وجوی اصالت وجودی‌ها برآمدم. می‌دانید که این گروه دو شاخة الحادی و موحدانه دارد. شاخة الحادی آن کاملاً برآمده از یک فکر ماتریالیستی امروزی است و سنخیتی با چهره‌های شاخص ادبی ما ندارد و این دنیا نیز با آن دنیا قابل انطباق نیست. نویسندگان شاخة موحدانة اگزیستانسیالیسم ارتباطی با شاعران ما دارند، از این ارتباط بهره بردم و داستان‌ها را تحلیل کردم. در حال حاضر نیز کارهایی در تکمیل آن مقالات انجام می‌دهم و امیدوارم بتوانم آن را به‌شکل یک کتاب عرضه کنم و بحث موقعیت‌های مرزی را در ذهن و زبان مولانا شرح دهم. اصل ایده این است که انسان وقتی وارد حیات می‌شود، چنان غرق زندگی می‌شود که خود را از یاد می‌برد. خودفراموشی، عدم شناخت خویش و عدم اطلاع از حیث وجودی خویشتن، بزرگ‌ترین آسیبی است که انسان را تهدید می‌کند. انسانی که خود را نشناسد و به موقعیتی که در آن قرار گرفته است اشعار نداشته باشد، زندگی دارد، اما زندگی طبیعی دارد. وقتی تخمة یک گیاه در زمین کاشته می‌شود، اگر شرایط فیزیکی و جوی مناسب باشد، سبز می‌شود و مراحل تکوین آن نیز طی می‌شود تا نهایتاً گل و میوه بدهد و نهایتاً خشک شود. انسان نیز به همین قیاس است. انسانی که بر خویشتن و جهان خویش آگاه نباشد و شعور و شور زندگی نداشته باشد، هیچ فرقی با یک گیاه ندارد. روزی متولد می‌شود، کودکی و نوجوانی را طی می‌کند، بزرگ‌سال می‌شود، درس می‌خواند، شغل خاصی را انتخاب می‌کند، ازدواج می‌کند، بچه‌دار می‌شود، فرزندانش را بزرگ می‌کند و نهایتاً می‌میرد.

     حرفی که مولانا برای ما دارد این است که تو انسانی، نه گیاه و حیوان. تو باید در وجود خودت علم داشته باشی. در هر موقعیتی که هستی، باید تلاش کنی موقعیت خود را یک پله ارتقا دهی و آگاهانه بتوانی موقعیت خودت را تغییر بدهی. اگر ما آگاه شدیم در چه نقطه‌ای از زندگی قرار داریم و حیث وجودی ما در چه وضعیتی است، بنا به تعبیر کی‌یرکگور، باید دست به انتخاب بزنیم. وقتی می‌خواهیم دست به انتخاب زنیم، امکانات بی‌نهایتی برای انتخاب داریم. این که کدام یک از این گزینه‌های بی‌نهایت را انتخاب کنیم، در سرنوشت ما مؤثر خواهد بود. هر انتخابی که می‌کنیم، نتیجه‌ای به وجود می‌آورد و ما باید مسئولیت این انتخاب را برعهده بگیریم. آن چه مولوی در داستان‌های خود بیان می‌کند صرفاً یک امر ادبی و عرفانی نیست، بلکه داستان زندگی تمام بشر است. هر کدام از ما، در یک موقعیت به سر می‌بریم. اگر به موقعیت خود آگاه نباشیم، یک زندگی گیاهی و حیوانی را تجربه می‌کنیم، اما اگر بخواهیم به زندگی خود اشعار پیدا کنیم، باید دست به انتخاب بزنیم. باید انتخاب کنیم که چه باشیم. یک شهروند امروزی ابتدا باید خود را بشناسد. مولانا به ما اخطار می‌دهد که خودت را بشناس، همچون آن حرف بسیار مهمی که سقراط می‌گفت بر در معبد دلفی نوشته بود خودت را بشناس، بعد همین اندیشه به جهان اسلام منتقل شد و نتیجة آن شد «من عرف نفسه فقد عرف ربّه». خودشناسی مقدمه‌ای است که نهایتاً منجر به خداشناسی می‌شود. مولوی می‌گوید: «قیمت هر کاله می‌دانی که چیست / قیمت خود را ندانی احمقیست». برای آدمی اسف‌بار است که از همه چیز سر در بیاورد، اما از شناخت خود عاجر باشد. این‌جا است که مولوی یکی از مهم‌ترین آموزگاران بشر گذشته، بشر امروز و بشرآینده است. او فقط نصیحت نمی‌کند، بلکه دست انسان را می‌گیرد و از مهالک این زندگی که می‌تواند زیست آدمی را بی‌معنا کند عبور می‌دهد و در هر لحظه می‌گوید خودت باش، برای خودت باش، برای خودت زندگی کن، اهمیت زندگی را دریاب، انتخاب کن و پای مسئولیت انتخابی که کرده‌ای بایست. اگر ما در مدرسة مولانا انسان امروز را بشناسیم و با تک‌تک ابیات او همراه شویم، مطمئناً نه‌تنها سرنوشت فردی ما تغییر پیدا می‌کند، بلکه قهراً سرنوشت جمعی ما نیز عوض خواهد شد. به این دلیل است که می‌گویم مولوی حرف‌های فراوانی برای انسان معاصر دارد. به‌تعبیر دکتر شفیعی، کتاب مثنوی نیز یک چراغ خاموش است که باید آن را روشن کنیم و با آن زندگی‌مان روشن می‌شود.

  • به‌عنوان سخن پایانی، اگر مطلبی دارید بیان بفرمایید.

دو نکته را عرض می‌کم. نخست آن که ما در دانشگاه باید مقداری اهتمام کنیم تا دانش‌های تخصصی خود را به سطح جامعه ببریم. دانشگاه نیز باید دست ما را بگیرد. پیوند دانشگاه با جامعه یکی از اضطراری‌ترین نیازهای ما است. ما باید بتوانیم از بخشی از رنج‌های انسان‌هایی که در کنار ما زندگی می‌کنند بکاهیم. دانشجو فقط کسی نیست که در کلاس ما می‌نشیند؛ این دانشجو در محیط‌های دیگر جامعه با افراد دیگری در ارتباط است. ما به ارتباط با قشر اقلّ دانشجو نباید اکتفا کنیم و باید علم را به سطح جامعه ببریم. حداقل آن بخش از دانش را که قابل عمومی‌سازی است، باید به سطح جامعه برسانیم. کاری که شما انجام می‌دهید در همین راستا است. من خواهش می‌کنم که دانشگاه نیز چنین اهتمامی داشته باشد. هر رشته‌ای از رشته‌های دانشگاهی باید بازنگری کند که کدام بخش از دانش خود را می‌تواند در اختیار جامعه قرار دهد تا بتواند وضعیت جامعه را تغییر دهد. می‌گویند ابوسعید ابوالخیر، بالای منبری در حال مجلس‌گفتن بود، ازدحام جمعیت زیاد بود و برای دیگر کسانی که می‌آمدند جا نبود، کسی که پای منبر بود این را دید و گفت هر کس هر جا هست یک گام به پیش بگذارد. ابوسعید گفت این مرد حرف را تمام کرد: هر کس در هر کجا قرار دارد، یک قدم به پیش بگذارد! وضع ما هم همین است و هر عالمی که در دانشگاه در حال فعالیت است، یک گام باید به سمت جامعه بردارد. ما نباید صبر کنیم تا جامعه به سراغ دانشگاه بیاید، بلکه خودمان باید به سمت جامعه حرکت کنیم.

     نکتة دیگر این که به دانشجویان توصیه می‌کنم برای خودشان زمیة تخصصی تعریف کنند و رویکرد بین‌رشته‌ای را نیز از یاد نبرند. آن‌ها باید یکی دیگر از مناظر علمی را به‌عنوان دریچه‌ای که به علم خود می‌نگرند انتخاب کنند. دانشجوی جامعه‌شناسی باید نگاهی به علوم سیاسی داشته باشد، دانشجوی حقوق شدیداً نیازمند علم جامعه‌شناسی است، صرفاً با فرمول‌های حقوقی نمی‌توان مشکل بشر را حل کرد؛ به‌عنوان مثال، دزدی و اختلاس را نمی‌توان با قطع‌کردن دست دزد از بین برد، جامعه‌شناسی برای حل این مشکلات باید در خدمت علم حقوق باشد. این‌ علوم اگر دست‌به‌دست هم بدهند، می‌توانند از رنج بشر بکاهند.

1 نظر